مادر بزرگ
مادر بزرگ مهربونم یه جای خوش آب و هوا نزدیک شهرمون کرج تو یه روستای کوچیک زندگی میکنه و وقتی هوا سرد میشه اواسط پاییز میاد پیش بچه ها و نوهاش به قول خودش میاد شهر...... مادرم هفته پیش زنگ زد و گفت مادر بزرگم اومده خیلی خوشحال شدم دلم براش خیلی تنگ شده بود مدتها بود که ندیده بودمش بعدظهر وقتی ارشیا از خواب بیدار شد آماده شدیم و رفتیم خونه مامانم دیدن مادربزرگم فکر میکردم اگه ارشیا مادر بزرگم ببین غریبی کنه چون خیلی وقته که ندیدتش و زمانی هم که دیدتش کوچیک بوده با این تصور رفتیم دیدنش.... وقتی ارشیا از در وارد خونه شد رفت پیشش دست داد سلام کرد وبعدش اونو بغل کردو بوسید مادر بزرگم بغلش کرد بوسش کرد بهش گفت تو منو میشناسی ارشیا خیلی راحت ...
نویسنده :
مامان فرانک
18:49